سفارش تبلیغ
صبا ویژن
علم را با عمل همراه باید ساخت ، و آن که آموخت به کار بایدش پرداخت ، و علم عمل را خواند اگر پاسخ داد ، و گرنه روى از او بگرداند . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

نویسندگان وبلاگ -گروهی
کاربر(2)
لینک دلخواه نویسنده

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

صفحات اختصاصی
 
sitemap
آمار و اطلاعات

بازدید امروز :485
بازدید دیروز :23
کل بازدید :342846
تعداد کل یاداشته ها : 1567
103/9/9
7:53 ع


بارها و بارها رل مردن را بازی کرده بود. روی صحنه تئاتر یا جلوی دوربین. اصلا به همین هم معروف شده بود. بازیگر مرگ. انگار به این صنف آمده بود تا مرگ را در انواع مختلفش به همه نشان دهد. بازیگر متوسطی بود اما مردنش حرف نداشت. این عقیده همه درباره‌اش بود. شصت سالی داشت و در بین دوستان وقتی شوخی می‌شد می‌گفت که می‌خواهد صد سال دیگر هم مردن را بازی کند. آنها هم جواب می‌دادند که تو آخرش هم سر فرشته مرگ را کلاه می‌گذاری و از معرکه در می‌روی!







تازگی‌ها بیمار شده بود. یعنی فهمیده بود بیمار است و رفتنی اما کی‌اش را نمی‌دانست مثل همه آدم‌های دیگر. فقط می‌دانست خیلی زود این اتفاق برایش خواهد افتاد. از آن دست آدم‌هایی هم نبود که بخواهد گوشه‌ای بنشیند و برای رسیدن لحظه موعود چرتکه بیندازد. اما خب قطعا مثل هر آدم دیگری برایش بی‌اهمیت هم نبود. مدام با خودش فکر می‌کرد که اگر زمانش برسد چطور با این اتفاق روبه‌رو خواهد شد. اصلا چطور می‌خواهد با فرشته مرگ روبه‌رو شود و به قول خودش ریق رحمت را سر بکشد. سناریوهای متفاوتی را در ذهنش مرور می‌کرد و فکر می‌کرد که کدام را باید اجرا کند و آخر سر هم به نتیجه خاصی نمی‌رسید. تصمیم گرفت اصلا بی خیال ماجرا شود. اما نمی‌شد. مدام این فکر لعنتی که بالاخره چه روزی باید از این دنیا برود و چگونه به سراغش می‌آمد و آزارش می‌داد. همیشه ته ماجرا دوست داشت و آرزو می‌کرد تا روی صحنه بمیرد. صحنه‌ای که بارها و بارها مردن را روی آن تجربه کرده بود و انگار یک طورهایی رفتن از آن برایش عادی شده بود، انگار انواع مرگ‌ها را روی آن تجربه کرده بود و از تجربه مجدد آن در این فضا ابایی نداشت. تنها این تصور بود که کمی آرامش می‌کرد.


سرانجام روز موعود فرا رسید. آن روز حالش بهتر از روزهای دیگر بود اما از درون حس کنده شدن را داشت. خودش هم نمی‌دانست چرا این قدر منقلب است. تصمیم گرفت بی‌خیال ماجرا شود و خودش را برای اجرای عصرش آماده کند. اجرایی در یک سالن قدیمی تئاتر که سالها بود روی صحنه‌اش زندگی کرده بود. جلوی در ورودی که رسید با خودش گفت:«اینجا هم مثل من نفس‌های آخرش را می‌کشد.» داخل شد و به اتاق گریم رفت و بعدش هم به پشت صحنه برای آماده شدن برای شروع کار. روی صحنه که پا گذاشت انگار جانی دوباره گرفته بود. به رفیق‌اش گفت:«امروز می خواهم یک مرگ بزرگ را برایت بازی کنم. درست مثل همان روزهای قدیم.» پارت اول بازی‌اش که تمام شد آمد پشت صحنه. همین لحظه بود که فرشته مرگ بر او نازل شد و خبر لحظه رفتن را به او داد. بازیگر فهمید که دیگر وقتی برای آخرین بازی مرگش ندارد و این بازی آخر نیمه کاره رها خواهد ماند. خودش را آماده کرد برای پذیرفتن ماجرا اما از درون منقلب بود و ناراحت برای این اتفاق. ناگهان فرشته رو به او گفت:« خودت را ناراحت نکن. یک فرصت به تو داده شده تا برای آخرین بار زندگی را روی صحنه بازی کنی و بعد برویم. از این فرصت استفاده کن و بعد راحت بیا پیش ما.» انگار که تمام دنیا را به او داده بودند. روی صحنه که آمد همه تغییراتی را در او می‌دیدند اما نمی‌دانستند چه تغییری کرده. او بازی‌اش را شروع کرد و حالا یک تماشاچی ویژه هم داشت. فرشته مرگ. او بازی کرد و بازی کرد اما این بار زندگی را و خارج از متنی که قرار بود اجرایش کند. این قدر خوب بود که کارگردان و باقی بازیگران هم با او هم صدا شده بودند. آخر کا رو به تماشاچی ها کرد و گفت:«تا امروز بارها و بارها برای شما نقش مردن را بازی کرده‌ام. خیلی‌ها هم من را با تبحرم در این ماجرا می‌شناسند اما امروز می‌خواهم به جای نقش همیشگی‌ام زندگی را برایتان بازی کنم و با همین بازی‌ام را به پایان ببرم.» تماشاچیان مقهور بازی‌اش شده بودند. بازی‌ای که نشان از سالها تجربه داشت و انگار خود زندگی بود. در انتهای کار فرشته مرگ به سراغش آمد و گفت:«بالاخره فهمیدی باید چطور زندگی کنی. مقرر شده چند سالی دیگر به زندگی‌ات ادامه دهی.»


بازیگر اما دیگر نمی‌خواست به زندگی گذشته‌اش برگردد. رو به فرشته گفت:« فهمیدم با این بازی که رل زندگی را هم بلدم بازی کنم اما تماشاگرانم به این عادت کرده‌اند که من در پایان بازی‌ام بمیرم. بگذار این اجرای آخر برای آنها هم خاطره شود و من هم پایان همیشگی‌‌ام را همین جا تجربه کنم.»


فرشته قبول کرد و بازیگر بازی‌اش را ادامه داد و در پایان رل زندگی نوای مرگ را نواخت و آرام روی صحنه افتاد. تماشاچیان به احترامش بلند شدند و برایش کف و سوت زدند و منتظر بودند تا بلند شود و برایشان ابراز احساسات کند اما بازیگر دیگر از جایش بلند نشد و...


فردای آن روز تیتر همه روزنامه‌ها تقریبا یکی بود. بازیگر مرگ به آرزوی دیرینه‌اش رسید. بازیگر بزرگی که مردنش حرف نداشت