سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شاهان حاکم بر مردم اند و دانشمندان حاکم بر شاهان [امام صادق علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

نویسندگان وبلاگ -گروهی
کاربر(2)
لینک دلخواه نویسنده

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

صفحات اختصاصی
 
sitemap
آمار و اطلاعات

بازدید امروز :199
بازدید دیروز :136
کل بازدید :344180
تعداد کل یاداشته ها : 1567
103/9/12
6:27 ص

توی دوران دانشجویی بیشترین دوستان صمیمی من از بین بچه های علوم سیاسی بودن...بخصوص یکی از اون ها که اهل کرمانشاه و کرد بود ...مادو نفر خیلی به هم علاقه داشتیم تا جایی که شهره ی خوابگاه شده بودیم...دوستی ما هنوز هم ادامه داره....سال آخر دانشجویی با اصرار دوستم رفتم کرمانشاه(البته بعد از اون سفر من بارها رفتم کرمانشاه)...جدا که شهر زیباییه...فصل اردیبهشت بود... درسمون تموم شده بود...بچه های همکلاسی دوستم برای اردوی پایانی کلاسشون اومده بودن کرمانشاه...(این دوست من هیچ وقت توی اردوهای کلاسیشون شرکت نمیکرد...آخه اردوها مختلط بود و ایشون خوشش نمیومد....(اینم از حسن رفاقت باماست دیگه..دیییی) یه روز که نشسته بودیم و گرم صحبت بودیم یکی از همکلاسیهاش زنگ زد و گفت:فلانی ما بعد از ظهر بیستونیم ..توهم بیا حداقل نصف روز با هم باشیم...دوستم که مایل نبود تو اردوشون باشه ...بهانه آورد که فلانی(یعنی من)اومده خونه مون و من نمیتونم بیام...بچه ها که فهمیدن منم کرمانشاهم و از طرفی با هم رفاقت زیادی داشتیم اصرار کردن که حالا که اینطوریه حتما باید با هم بیاید....دوستم به من گفت نظر تو چیه؟؟منم از اونجایی که خبر داشتم یه سری عناصر مجهول الهویه دیگه هم باهاشونن مخالفت کردم گفتم من نمیام تو برو من میمونم پیش مامان...شاید هم با بچه ها رفتیم پارک کوهستان...مزار شهدای گمنام....ایشون قبول نکرد و به هر طریقی بود منو راضی کرد که باهاشون برم....(یواشکی این نکته رو بگم که هر چه خانم های همکلاسی دوستم با من صمیمی بودن آقایون به شدت از حضور من واهمه داشتن و حساب میبردن علتش هم اینه که از این بچه های سوسوله خرابکار بودن از اونایی که راحت پشت تریبون دانشگاه حرف میزدن و نظام و...رو به قول خودشون زیر سوال میبردن...منم که ماشالا کم نمیاوردم که...البته مستقیما با آقایون صحبت نمیکردم ولی اونا میدونستن که حرفایی که تو اون جلسات زده میشه از کجاست!!!...تازه از اینکه خانمهای مذهبی هیچ وقت بهشون بها نمیدادن و باهاشون همکلام نمیشدن حرصشون در میومد!)خلاصه حساب کنین یه تیپ خفن مذهبی راه افتادیم رفتیم بیستون...بچه ها و استاد به گرمی از ما استقبال کردن...بخصوص استاد و بازار صحبت گرم شد و حرف کشیده شد به جریان شیرین و فرهاد که یه دفعه استاد برگشت طرف دوستم و گفت :راستی خانم ....قبر شیرین کجاست؟؟؟...من که تو جمع خانما حسابی شرایط از دستم در رفته بود قبل از اینکه دوستم حرفی بزنه باصدای بلند گفتم:خب معلومه استاد تو قلب فرهاد!!!!!!!! ...حرف من هنوز تموم نشده بود که عناصر ذکور اردو مثل گروهان به خطی که فرمان عقب گرد خورده باشن همزمان برگشتن به طرف من و با هم گفتن:کجا؟؟؟!!!... چشمتون روز بد نبینه...انقدر هول کرده بودم که....ولی برای اینکه جلوی پسرا کم نیارم با طمأنینه و آرام و با مخاطب قرار دادن استاد ادامه دادم....استاد وقتی خبر کذب مرگ شیرین به فرهاد رسید و فرهاد از بالای بیستون سقوط کرد و..........