زمانی یک پسر کشاورز که تنھا ھنرش شخم زدن زمین بود بنام " رابرت نیکسون " که ھمه او را دیوانه و
ابله خطاب میکردند – اظھار داشت که پادشاه انگلستان به عقل و خرد او نیازمند است . ھمه مردم از
شنیدن این حرف, با صدای بلند شروع به خندیدن کردند و این پسرک شخم زن را به تمسخر گرفتند . پدر
و مادر این پسر کشاورزان فقیری بودند که از صبح تا شام در مزارع کار میکردند تا نان بخور نمیری بدست
اورند . " رابرت نیکسون " تنھا پسر انھا بود که روزھا در مزارع به شخم زدن میپرداخت – و ھمه میگفتند :
بالا خانه اش را اجاره داده است و عقلش پاره سنگ بر
میدارد.!! در یکی از روزھای سال 1?8? که برای بریتانیا روزی
سرنوشت ساز بود – واقعه عجیبی اتفاق افتاد . در ان ایام ,
سپاھیان " گینگ ریچارد " فرسنگھا دورتر از مزرعه ای که "
رابرت نیکسون " در ان مشغول کار بود – با لشگریان " ھنری
ھفتم " درگیری خونینی پیدا کردند . " رابرت نیکسون "
ھمانطور که مشغول شخم زدن بود – ناگھان دست از کار
کشید و لحظه ای ساکت ماند . انگار به صدای مرموزی گوش
میداد.!!! سپسمانند دیوانگان – دچار حالتی عصبی شد و در
حالیکه تمام بدنش میلرزید – شروع به فریاد کشیدن کرد.!! –
او بارھا در گذشته , دچاره چنین ھیجانی شده بود- ولی اینبار
با ھمیشه فرق میکرد – چشمان خود را به نقطه نامعلومی
دوخته بود . دھانش کف کرده بود – و در حالیکه دستھایشرا
تکان میداد فریاد زد : نبرد خونینی در گرفته است – سپاھیان
" ھنری " پیروز شده اند و حالا جنگ تمام شده..... ھنری
پیروز شده .!! پساز ادای این کلمات – دوباره ارامشخود را
بازیافت و انگار ھیچ اتفاقی نیفتاده است و دوباره مشغول کار
شد . مردمی که ناظر رفتار عجیب و غریب این پسر کشاورز
بودند – دوان دوان خود را به اربابشان رساندند, تا کلماتی را
که " رابرت نیکسون " به زبان رانده بود- برای انھا بازگو کنند .
زیرا برایشان مسلم شده بود که این پسر ابله – این جملات را ناخودا اگاه بر زبان رانده است, و احتمالا از
نیروی اسرار امیزی برخوردار است که به کمک ان میتوان وقایعی را که در فاصله دور اتفاق می افتاد را
پیشگوئی کند.!! او قبلا نیز یک اتشسوزی را در نزدیکی دھکده و یک طوفان شدید را دو ھفته قبل از
وقوع ان – پیش بینی کرده بود.!! ھمچنین او پیش بینی کرده بود - که " ھنری ھفتم " و " گینگ ریچارد
" در میدان " باز ورث " با یکدیگر به نبرد خواھند پرداخت – اکنون ادعا میکرد که این نبرد به شکست "
گینگ ریچارد " انجامیده است.!! پیشگوئی ھای این پسر ابله درست از اب در امد و دو روز بعد " ھنری
ھفتم " بر تخت سلطنت تکیه زد.!! ولی وقتی چاپارھا وارد دھکده شدند تا این پیغام را به اطلاع مردم
انجا برسانند – با کمال تعجب مشاھده کردند که ھمه اھالی قبلا از این خبر با اطلاع بودند . بزودی قدرت
شگفت انگیز و خدا دادی این پسر بگوش پادشاه انگلستان رسید . در ھمان لحظات " رابرت نیکسون "
دوان دوان خود را از خانه ای به خانه دیگر می انداخت و از انھا خواھشمیکرد که او را پنھان سازند . زیرا
بر این باور بود که سپاھیان پادشاه انگلستان بدنبال او خواھند امد تا او را به قصر پادشاه ببرند – او
میگفت : من اگر به انجا بروم از گشنگی خواھم مرد.!! مردم با شنیدن این حرفھا – او را دست می
انداختند و سر به سرش میگذاشتند- زیرا ھیچکس تصور نمیکرد که پادشاه انگلستان بدنبال یک چنین
ابلھی بفرستد - و از ان گذشته بیاد نداشتند کسی انھم در قصر پادشاه انگلستان از گرسنگی قالب
تھی کرده باشد . یکبار دیگر پیشگویی او درست از اب در امد – و درست چند دقیقه پیشاز انکه افراد
پادشاه وارد دھکده شوند – " رابرت نیکسون " به پدر و مادرش گفت : ماموران پادشاه بزودی میرسند –
من باید با انھا بروم و دیگر ھیچگاه باز نخواھم گشت .
سرانجام وقتی پسرک وارد قصر شد – فورا دریافت که
پادشاه با مشاھده ظاھر او به شک و تردید افتاده است . "
ھنری ھفتم " یک حلقه طلا را در محلی پنھان ساخت بود و
برای ازمایش از " رابرت نیکسون " خواست که بگوید این
حلقه کجاست .!! پسرک لحظه ای به چھره پادشاه خیره
شد و سپس گفت : قربان... حلقه طلا مفقود نشده است
– زیرا انکسکه چیزی را پنھان میکند – خود انرا باز میابد .!!
پاسخ " رابرت نیکسون " موجبات مسرت خاطر پادشاه را
فراھم ساخت و دستور داد که یکی از نویسندگان – شب و
روز در کنار این " ابله نابغه " بسر برد – و انچه را او
پیشگوئی میکند – یاداشت نماید . این دستور اجرا شد و
ھر انچه را پسرک بر زبان می اورد بر روی کاغذ یاداشت
میکردند . ولی وقایعی را که پیشگوئی کرده بود – در زمان "
ھنری ھفتم " اتفاق نمی افتد , بلکه بیشتر انھا به اینده
دور مربوط می شد . از جمله او اتش سوزی عظیم لندن را
که در سال 1??? اتفاق افتاد را پیشگوئی کرد . مطالعه
یادشتھای قدیمی – حقایق شگفت انگیزی را فاش ساخت
. حتی این پسر عجیب , گردن زدن " چارلز اول " – و حمله
به انگلستان از سوی سربازانی که که یخ ھائی روی
کلاھخودھای خویش قرار داده بودند – پیشگوئی کرد و گفت : خرس بزرگی که به تیرک چوبی بسته
http://yahoo2.blogfa.com
شده است – زنجیرھا را تکان خواھد داد و نزاع بزرگی براه خواھد انداخت . ( من فکر میکنم منظور از
سربازان گلاھخود یخی – جنگ اقوام شمال انگلیس که سالیان سال با انگلیسمیجنگیدند میباشد .
دوستان اگر توضیح دیگری دارند حتما کامنت کنند ) .!! " ھنری ھفتم " ھنگامیکه عازم شکار بود ,
تقاضای " رابرت نیکسون " را دایر بر اینکه در غیاب خود , او را در قصر تنھا نگذارد – اجابت نکرد و در عوض
به یکی از سرداران خود سفارش نمود در غیاب او از پسرک پیشگو مراقبت کند . این سردار – پسرک را
درون اتاقی قرار داد و در را روی ان قفل کرد و خود نیز بعد از مدتی به سفر رفت و بکلی این پسرک بخت
برگشته را از یاد برد . وقتی "ھنری ھفتم " از شکار مراجعت کرد, ھمه گوشه و کنار قصر را برای یافتن "
رابرت نیکسون " مورد جستجو قرار دادند و سر انجام جسد او را درون یکی از اتاقھا یافتند .!! و به این
ترتیب – اخرین پیشگوئی او نیز در زمان حیات " ھنری ھفتم " به واقعیت رسید . او پیشگوئی کرده بود
در قصر پادشاه انگلستان از گرسنگی خواھد مرد.!!