به نام خدای مهربون سلام بر اهل صلح دوستی انسانیت یه شب طوفانی توی جاده که از وسط یه جنگل انبوه میگذشتم گیر افتاده بودم. شدت طوفان به حدی بود که به سختی چند قدم جلوتر رو میدیدم. همینطور آروم در امتداد جاده حرکت میکردم که اگه ماشینی از اونجا رد شد جلوش رو بگیرم ولی جاده خلوت خلوت بود. چند دقیقهای که گذشت چراغهای جلوی یه ماشین رو از فاصلهی چند متری تشخیص دادم. ماشین به آرومی به طرف من حرکت میکرد و درست جلوی پای من ایستاد. من هم که انگار همهی دنیا رو بهم داده بودن سه سوته پریدم توی ماشین. اونقدر شاد بودم که نفهمیدم کسی پشت فرمون نیست. وقتی متوجه این مسئله شدم که داشتیم به یه پیچ خطرناک نزدیک میشدیم، وقتی دیدم ماشین راننده نداره حسابی جا خوردم. هول شده بودم و شروع کردم به دعا کردن که یه دفعه یه دست از توی پنجره ظاهر شد و فرمون رو پیچوند. این رو که دیدم دیگه تقریبا از ترس فلج شدم. دو سه بار دیگه هم به پیچ که نزدیک شدم همون دست ظاهر شد و فرمون رو پیچوند. نه جرات فرار از ماشین رو داشتم و نه موندن توی اون. چند دقیقه که گذشت چراغای یه مسافرخونهی کوچیک از دور پیدا شد. به خودم گفتم یا حالا یا هیچوقت. تمام انرژیم رو جمع کردم و توی یه لحظه از ماشین پریدم بیرون و دویدم سمت مسافرخونه. با تمام توان میدویدم تا اینکه به در مسافرخونه رسیدم و خودم رو پرت کردم تو، در حالی که سر تا پا خیس و از نفس افتاده بودم. صاحب مسافرخونه و چند نفری که اونجا بودن با تعجب به من نگاه میکردن وقتی شروع کردم با صدای بلند گریه کردن دویدن طرفم و نشوندنم روی یه صندلی و یه چایی داغ بهم دادم تا حالم یه خورده جا اومد. پرسیدن چه اتفاقی برات افتاده؟ شروع کردم به تعریف داستان. کل افراد حاضر با بهت و سکوت به حرفم گوش میدادن که یک دفعه در باز شد و دو تا مرد سر تا پا خیس و با نفس بریده وارد شدن. یه نگاهی دور تا دور مسافرخونه انداختن و بعد یکیشون با دست من رو نشون داد و به اون یکی گفت: این همون دیوونهایه که وقتی داشتیم ماشین رو هل میدادیم پرید توش! مراقب خودتون باشید